مرحوم جمشید شعله مدتی چیزی کم هفت سال را به زندان های دهمزنگ و پلچرخی به حیث محبوس سیاسی سپری نموده، و با آمدن ببرک کارمل به روی صحنۀ حاکمیت حزب دیموکراتیک خلق با این فیصله که دروازۀ محابس برروی زندانیان باز گردد، یکجا با آنانی که از دم تیغ جلادان امین و تره کی نجات یافته بودند، رها گردیده و مثل دیگران که به خانه ها و اوطان شان در سراسر مملکت برگشتند، اوشان هم از این سهولت عام مستفید گردیدند.
به سرویسی که محبوسین را تا جادۀ نادر پشتون میرساند و هرکه تحویل دوستان و علاقمندان و اعضای خانوادۀ خود میشد، اوشان هم توسط مستقبلین خود گرفته شده و به ظهر همآن روز در اقامتگاه برادرشان، مرحوم محمد علم فیض زاد که جمعی از داغ دیده گان دیگر نظیر عبدالجلیل خان ارغندیوال مشهور به علاقه دار پدر دو تن از شهدای حنبش جهاد و مقاومت، شهید عبدالوهاب و شهید عبدالرب فرزندان جوانش و عبدالهادی ارغندیوال یکی از شخصیتهای کادر رهبری حزب اسلامی، مرحوم محمد صالح خان پدر شهید محمد ساعد، و دها تن از اعضای خانواده و دوستان نیز حضور داشتند، توقف نموده و وقتی متوجه شدند که محمد قاسم شعله مشهور به خان فرزند ارشدش در جمع مستقبلین نیست، یکی دوباری به بیقراری پرسیده و در حالی که در پلچرخی او را از نزدیک دیده بودند، و توسط یک پرزه خط نگارش من که شبیه خط برادرم بود، یکمقدار هم اطمنان زنده بودنش را داشتند، به تشویش و دلهرۀ بیشتری از مرحوم علم خان و از شخص من جویای معلومات بیشتری شدند.
من جرأت نکردم و کاکایم مرحوم محمد علم خان حقیقت را بیان داشت که بعد از برآمدن از پلچرخی او را به ولایت کابل آورده و از آن جا به قندهار بردند، تا هنوز نیامده و انشاءالله رها شده و می آید.
مرحوم شعله همان شب بدون آنکه به خانۀ خود در قسمت سرای شمالی حصۀ اول خیرخانه رفته و به جمعی فرزندانش ساعتی آسایشی یابد، به غلام احمد خان خواهر زاده اش هدایت داد تا تکت مسافرت قندهار را آماده سازد و آن شب در حالی که هفت سالی زندان های دهمزنگ و پلچرخی و دوری خانه و کاشانه بایستی ….. شبانگاه حوالی ساعت یک شب روانۀ قندهار شد و این قصیده را در رثای فرزندش سرود:
این قصیده از طبع روشن مرحوم جمشید شعله در رثای شهیدمحمد قاسم شعله فرزند ارشدش سروده شده که اینک در چند بخش تقدیم میگردد:
یک ورق از کتاب غم
دی کردم اختیار سفر سوی قندهار با خاطر شکسته و با فلب داغدار
پیش آمدم رهی که نمی رفت پای پیش سر در رهی زدم که نبودم سر گزار
وقت وداع بوسه چو بر چشم جم زدم خون میگریستیم ز چشمان اشکبار
صحن سرا پر از فزع و ناله و خروش از خانه بر فلک زده سر گریه های زار
هرچند دل از آن سفر الهام مینمود از داغ سینه و لب پرخون، دل فگار
************
من بر امید آن که دو چشم ز گریه کور روشن کنم به دیدن آن روی چون بهار
من بر امید آن که از آن خندۀ چو صبح واشویم از کرانۀ دل طلمت غبار
من بر امید آن که خم آورده پشت کوز چون سرو راست گردد تا گیرمش کنار
من بر امید آن که ز سوز و گداز و درد از روی او شکیبد گردد دلم قرار
من بر امید آن که از آن چشم مهربار بر بوسه کام جان بستانم هزار بار
من بر امید آن که به بویش مشام جان خوشبو کنم چنان که کند نافۀ تتار
من بر امید آن که پس از هفت سال هجر وصلش دوباره میکندم شاد و کامگار
من بر امید آن که زمان فراق و غم یکباره درنوشت و سرآورد روزگار
من بر امید آن که بهار طرب رسید بار نشاط میدهدم نخل انتظار
من بر امید آن که سرآمد شب سیاه نور وصال شد به شفق یکسر آشکار
من بر امید آن که زمستان غم گزشت دلها چوگل شگفت و جهان گشت نو بهار
من بر امید آن که دمید آفتاب امن شد کلفت و ظلام زمین محو و تار و مار
من بر امید آن که شد از صفحۀ وطن یکباره گم گروه رذیل ستم شعار
من بر امید آن که نخواهد شدن دگر آشوب کربلا ز شهیدان درین دیار
من بر امید آنکه جوانان چو شاخ گل دیگر نمیشوند به خون غرقه در تخار
من بر امید آن که جوانان سیمتن دیگر به خون خویش نگردند سرخ هزار
من بر امید آن که نگردد بدخش باز از قتل عام بی گنهان تلۀ مزار
من بر امید آن که فرحنای راغ و جرم دیگر به خون خود نزند غوطه همچو پار
من بر امید آن که ز ئرواز تا وخان بار دیگر نگردد از کشته لاله زار
من بر امید آنکه دیگر خطۀ چه آب از آتش ستم نکشد بر فلک شرار
من بر امید آن ز رستاق همچنان سیلاب خون نگردد جاری به هر کنار
من بر امید آنکه چه بغلان و تالقان وارست از هلاک چه قندز چه از مزار
من بر امید آن که ز پروان و پنجشیر گردید ختم وحشت کشتار و بمبه بار
من بر امید آن که ز غزنی و پکتیا دیگر به گوش کس نرسد گریه های زار
من بر امید آن که ز هلمند و قندهار آهی ز سینه سر نزند یا دل فگار
من بر امید آن که ز غور و هری، فراه طوفان اشک و خون نزند سر در انتظار
من بر امید آن که ز فاراب و میمنه مادر به داغ پور جوان نیست بیقرار
من بر امید آن که ز لغمان و از کنر دور است خنجر ستم خیل قتلکار
من بر امید آن که ارزگان و بامیان آرام شد ز فتنۀ کشتار خونخوار
من بر امید آن که به کابل دوباره نیست از قتل عام بی حد و بسیار و بی شمار
من بر امید آنکه سران و کبار ملک دیگر سوی هلاک نگردند رهسپار
من بر امید آن که ز پا تا سر وطن از کشته کربلا نشود دیگر آشکار
اما فسوس و حیرت و واویلا و دریغ بد گرم گیر و دار همان خیل خرسوار
بود آن چنان وطن به دم آتش ستیز سرکوب گشت مار به جایش شد اژدهار
از تختگاه کابل گاوی کشید پای عرس زنان گرفت به جایش خری قرار
*********
بودند بندیان سیاسی ده مزنگ اشراف و لیدران وطن جمله با وقار
تجار و خان و حاجی و سرمایه دارملک از راه عقل و ثروت و اخلاق و اعتبار
بی عیب لیک پیش سگان متهم به عیب یک عیب نه به هر یکی بیش از دوسه چهار
از مولوی و عابد و شیخ و سفید ریش هرکس که داشت یک لب نان شد گناهکار
از بی حیائی و بد دونان بسا که شد از همچو مردمان به بلاهای بد دوچار
شلاق وچوب وحبس به مبرز بروی برف در کوته قفل تشناب صد اینچنین فشار
پیش سگی که کرده دهان بهر جیفه باز اهل فضیلت و شرف هردم ذلیل و خوار
خوردوکلان بلوث و خرابی به فرق غرق معتاد چرس آمر و مادون و میگسار
اقرار کفر و زندقه شان مایۀ کمال افعال مرده گاوی اسباب افتخار
شنام و سب اهل شرف بر زبان و لب در فعل آنچه گفتم بدکار و رشوه خوار
در هفت سال ما به جفای چنین سگان خو کرده میبریم به دوش این کشنده بار
چون گشتم آگه اینکه جگر گوشۀ مرا آورده اند خوار درین دوزخ بوار
نه هوش ماند در سر و نه در تنم توان آرام نه به جان حزین نه دل قرار
با صد بهانه هرچه تپیدم نیافتم یک موی اگهی ز سراغش به هرکنار
گاه از درون خانه ز روزن تمام روز دزدیده میکشم به رهش چشم انتظار
یک چشم پیش چشم دگر از قفا مباد بیند پلیس و قصه کشاند به دار دار
گاهی همی فرستم بیرون در کسی تا بو که بو برد ز وجودش برون دار
ناگاه دیدم آمد از دور نرم نرم با رنگ زرد و جان نژند و تن نزار
سویم چودید ریخت زرخساره آب چشم بر من چو رفت رفت همه طاقت و قرار
گشتیم هردو همسخن بی زبان به چشم گفت و شنید مان به دل ریش و داغدار
کو مهلت سلام و کلام و پیام و کام کو دست داد فرصت روبوسی و کنار
استاده پیش چشم دو پولیس روی راه تا کس سخن نگوید ازین گشت و این گزار
یک چشم باز کرده به سوی دهان من دیگر دوچشم دوخته بر پور غمگسار
من از درون خانه ز کلکین نظاره گر او روی راه بر من بدبخت انتظار
با اینکه داشت ضعف تن آهسته تر نمود رفتار خویش را سبب من مریض وار
بی حرف از زبان و بی آواز از دهان برگشت و گشت در نظرم روز و شام تار
اورفت ورفت هوش وحواس وشعورمن او رفت و رفت از تن من حال مستعار
از خود خبر نگشته فتادم بروی خاک بی هوش و بی شعور بی احساس و اختیار
افتاده من چو مرده و بر دور من کسان در وهم و اضطراب و هیاهوی و بیر و بار
……
…….
ناتمام