جمشید شعله
دوش با حالت تنهایی و احوال زبون
با سر پرشده سودا و دل غرقه به خون
داده عقل و خرد از کف شده پابند جنون
کردم از جیب تخیل سر اندیشه برون
چندی از تیره گی بخت شکایت کردم
دل به تنگ آمد از هر ره حکایت کردم
کای دل از ورطۀ کلفت سر اندیشه برآر
پاک کن آئینۀ طبع خود از زنگ و غبار
شرح احوال پریشانی خود را بنگار
عرضه کن خدمت آن سرور خوبان دیار
از پریشانی خود شرح بکن موی به مو
آنچه آمد به تو از عشق جفاکیش بگو
بودم آسوده و خوشحال به گلگشت چمن
لب پرخنده چو مرغان بهشتی به چمن
نکته سنجی و غزلخوانی و ارباب سخن
غم چو عاصی نزدی پا به بهشت دل من
همگی کام روا بودم و خاطر خوش باش
به رقیبان سخن سنج نه رند و اوباش
گاه در کوه شدم شیر صفت بهر شکار
گه چو بلبل پی گل نغمه سرا در گلزار
گاه فکر سبق و قیل و مقال تکرار
قصه کوته همه اسباب مسرت به تیار
خاطر آسوده به دنیا چو من زار نبود
شعلۀ روشنم ایمن شده در کلفت دود
آتش عشق تو افتاد مرا در دل و جان
سینه برداشت ز بیداد غمت آه و فغان
شدم اندرطلب وصل توچون اشک روان
ضربۀ شوق تو آورد مرا موی کشان
جبهۀ عجز چو برخاک درت مالیدم
خود تو دانی که از آن بعد چه غمها دیدم
سوخت در سینه نفس همدم یک آه نشد
خون شد از درد دل و صحبش آگاه نشد
دیده را رخصت یک نیم نگه راه نشد
گفتم از داغ دل آگاه شود آه نشد
تاکی از عشق جگر سوز پریشان باشم
خون جگر خاک بسر زار و پریشان باشم
دوست از داغ دلم هیچ خبر خواهد داشت
سوی احوال بدم نیم نظر خواهد داشت
یار در کوچۀ دل گاه گذر خواهد داشت
در دلش نالۀ جانسوز اثر خواهد داشت
باخبر از دل صدچاک پریشان باشد
واقف از دیدۀ نمناک غریبان باشد
هیچ گوید که چرا حال پریشان داری
از جفای که چنین دیدۀ گریان داری
روز بد حال زبون، چهرۀ پژمان داری
ناله داری و نوا داری و افغان داری
دل به آغشته بخون تو المناک از کیست
جگرسوختۀ ریش تو صد چاک از کیست
گر روی همرۀ فیض سحری در کویش
ببر ای ناله سلام از من بیدل سویش
اگر آشفته نشد بر من شیدا خویش
اینقدر بهر خدا بعد دعا میگویش
شعله ات همدم مرگ است نگاهی گاهی
آخر از گردش ایام توهم آگاهی