فرستنده : هنگامه پیامی
ای شب
ای عروس سیاه پوش اسمان که به هر تار گیسویت ستاره می بندی و ماه را به گردنت می اویزی, دوستت دارم ان هنگام که با سکوتت برای مردم شهر لا لایی میخوانی!
دوستت دارم ان هنگام که در من حس شاعری بر می انگیزی تا قلم در دست بگیرم و روی صفحه های سفید دفترم از تو و فردایی که در راه است بنویسم.
هزار و یک شب دلتنگی هایم تمامی ندارد.
زندگی در روزمرگی تکرار میشود و هیچ ترانه ای از این همه تنهایی نمی گوید
من از سرنوشت ظالمی که یک لحظه هم بر وفق مراد من نگذشت و از سالهای بی رحمی که بی تو گذشت شکایت دارم.
دلم در سینه احساس غریبی میکند ,بهانه میگیرد , تو را میخواهد . تو نیستی و بجز خوشبختی همه چیز اینجاست!
می نویسم ……
امشب نیز چون تمام شبها دلم هوایت را کرده!
به دلم گفته بودم که فراموشت کند,و باز در خیال خود مخاطبی مهربان بیابد و برای او تا صبح بنویسد, اما دیگر تسلیم من نیست دیگر به حرف من گوش نمی دهد منطق را نمی فهمد میخواهد خود تصمیم بگیرد!
او تو را دوست دارد
و نمی دانم اخر چه خواهد شد!!
(هنگامه پیامی)
ای عروس سیاه پوش اسمان که به هر تار گیسویت ستاره می بندی و ماه را به گردنت می اویزی, دوستت دارم ان هنگام که با سکوتت برای مردم شهر لا لایی میخوانی!
دوستت دارم ان هنگام که در من حس شاعری بر می انگیزی تا قلم در دست بگیرم و روی صفحه های سفید دفترم از تو و فردایی که در راه است بنویسم.
هزار و یک شب دلتنگی هایم تمامی ندارد.
زندگی در روزمرگی تکرار میشود و هیچ ترانه ای از این همه تنهایی نمی گوید
من از سرنوشت ظالمی که یک لحظه هم بر وفق مراد من نگذشت و از سالهای بی رحمی که بی تو گذشت شکایت دارم.
دلم در سینه احساس غریبی میکند ,بهانه میگیرد , تو را میخواهد . تو نیستی و بجز خوشبختی همه چیز اینجاست!
می نویسم ……
امشب نیز چون تمام شبها دلم هوایت را کرده!
به دلم گفته بودم که فراموشت کند,و باز در خیال خود مخاطبی مهربان بیابد و برای او تا صبح بنویسد, اما دیگر تسلیم من نیست دیگر به حرف من گوش نمی دهد منطق را نمی فهمد میخواهد خود تصمیم بگیرد!
او تو را دوست دارد
و نمی دانم اخر چه خواهد شد!!
(هنگامه پیامی)