اعتبار خویش تاکی نزد دونان کم کن
پیش پای سرخم چندی چرا سر خم کنم
گوشۀ عزلت بگیرم خویش را بی غم کنم
بعد ازین از صحبت این دیو مردم رم کنم
غول چندی در بیابان پرورم آدم کنم
*****
بر کلوخ انداز سنگ آمد به چاقو کش تبر
وز کتک بر ره توان آورد خیل گاو و خر
حرف دلکش هیچگاهی نیست باب بد گهر
در مزاج بدرگان جز فحش کم دارد اثر
زخم سگ را بی لعاب سگ چه سان مرحم کنم
*****
هر که را بینی ز راه مردمی پا میکشد
جغد رخت آشیان بر ال عنقا میکشد
بوالفضول از هرزه تای هردم ایذا میکشد
عالمی رنج توقع های بیجا میکشد
کوس شهرت انتظاران بشکنم یا نم کنم
*****
دوختم از لقمه سگ رابر دهان چاک او
تا کنم کم حملۀ او وق وق بیباک او
جیفۀ مردار رشوت می دهم خوراک او
چون خبیث افتاد طبع از طینت نا پاک او
خوک را حلوا کشم در پیش تا ملزم کنم
*****
فحش بر اهل خرد را سفله انگارد مباح
جای حکت طرح صحبت گشته دشنام و مزاح
عطر بو کی میزداید بوی گند و مستراح
با فساد جوهر ذاتی چه پردازد صلاح
آدمیت کو اگر از خرس مویی کم کنم
*****
شش جهت غفلت فرا بگرفته شهر و کوه و دشت
برفتاد از بام بدنامی خسان یکباره طشت
زنده گی بر کام دونان منقلب اطوار گشت
هرزه کاری های این دل مرده گان از حد گذشت
بعد ازین آن به که گر کاری کنم ماتم کنم
*****
بوریای فقر به میدانم از اورنگ دهر
میزنم بر فرق تاج پادشاهی سنگ دهر
غالبم از عجز طاقت هرکجا در جنگ دهر
هیچ اما در طلسم قدرت نیرنگ دهر
چون عدم کاری که نتوان کرد اگر خواهم کنم
*****
تازه گردد هردمم فطرت ازین جام که
قدرت ایجاد است چندانیکه دانی فکر من
گلشنی از گلخنی وز گلخنی سازم چمن
صنعتی دارد خیال من که در یک دمزدن
عالمی را دره سازم دره را عالم کنم
*****
رمز صد خورشیدتابان در دم کلک من است
گوهران ناب دانش جمع در کلک سلک من است
گنجهای شایگان خسروی ملک من است
حکم تقدیر دیگر در پردۀ کلک من است
هر لیمی را که خواهم بی کرم حاتم کن
*****
گر نیاید در شمار هرزه لافیهای وهم
رخنه نارد بر یقین گر موشگافی های وهم
رنگ تحقیق ار نگیرد برخلافیهای وهم
ننگ همت گر نباشد پوچ بافیهای وهم
بر سماروقی نیسم جاه و چتر جم کنم
*****
نیست جز لاف اندرین میدان دم خنجر کشی
برکشیدن دشنه و شمشیر و تیر و ترکشی
به که از دریای حق آبی زنم بر آتشی
تا خجالت بشکند باد بروت سرکشی
می چینی بر علم های شهان پرچم کنم
*****
چون صدف گوهر فروش روی ساحل میشود
شعلۀ خورشید عرفان شمع محفل میشود
بر مس قلب ار رسد اکسیر کامل میشود
از صفا آینه دار یک جهان دل میشود
سنگ و خشتی را که من با نقش خود محرم کنم
*****
هردنی از التفاتم میشود ذوالاحترام
گردد از نیم نگاه نظاره ام فایز مرام
گنگ گردد در بلاغت همچو سحبان خوش کلام
بسکه در ساز کلامم فیض آگاهی است عام
محرم انصاف گردد گر کسی را دم کنم
*****
بیخبر نگذشت باید از خم پرجوش شرم
خفته ایمان از حیا در نقطۀ معشوش شرم
کرده خاکستر نشینم شعلۀ خاموش شرم
عبرت ایجاد است بیدل تنگی آغوش شرم
بی گریبان نیستم هرچند مژگان خم کنم
*****