مخمس شعله بر غزل بیدل
اعتبار خویش تا کی نزد دونان کم کنم
پیش پای سرخم چندی چرا سر خم کنم
گوشۀ عزلت بگیرم خویش را بی غم کنم
بعد ازین از صحبت این دیو مردم رم کنم
غول چندی در بیابان پرورم آدم کنم
*****
شعله این به قول اکادمیسن داکتر جاوید مردی آراسته با صد هنر و از صدها زبان دیگر عیاری عنوان گرفت که جوانمردی هایش برازندگی و قامت بلندی اورا تسجیل میکرد، در حالیکه ملت شریف به پیشکاره گی اش میبالیدند و حرمت میگذاشتند، ارازیلی هم بوده اند که در تاثیری عقده های روانی خود نام و وقار شخصیتها و از جمله این پیر خرد را نشانه میگرفتند. معلوم نیست چرا؟ و به آدرس کدام سیه نامی مفسدی انگیزۀ مخمس این غزل بیدل علیه الرحمه شکل گرفته است. اما به یقین در زندان دهمزنگ نظم یافته است.:
بر کلوخ انداز سنگ آمد به چاقو کش تبر
وز کتک بر ره توان آورد خیل گاو و خر
حرف دلکش هیچگاهی نیست باب بدگهر
در مزاج بدرگان جز فحش کم دارد اثر
زخم سگ را بی لعاب سگ چسان مرحم کنم
*****
هر که را بینی ز راه مردمی پا میکشد
جغد رخت آشیان بر بال عنقا می کشد
بوالفضول از هرزه تازی هردم ایذا می کشد
عالمی رنج توقع های بیجا می کشد
کوس شهرت انتظاران بشکنم یا نم کنم
*****
دوختم از لقمه سگ را بر دهان چاک او
تا کنم کم حملۀ او وق وق بیباک او
جیفۀ مردار رشوت میدهم خوراک او
چون خبیث افتاد طبع از طینت ناپاک او
خوک را حلوا کشم در پیش تا ملزم کنم
*****
فحش بر اهل خرد را سفله انگارد مباح
جای حکمت طرح صحبت گشته دشنام و مزاح
عطر بو کی میزداید بوی گند و مستراح
با فساد جوهر ذاتی چه پردازد صلاح
آدمیت کو اگر از خرس مویی کم کنم
*****
شش جهت غفلت فرا بگرفته شهر و کوه و دشت
برفتاد از بام بدنامی خسان یکباره طشت
زندگی بر کام دونان منقلب اطوار گشت
هرزه کاری های این دل مردگان از حد گذشت
بعد ازین آن به که گر کاری کنم ماتم کنم
*****
بوریای فقر به میدانم از اورنگ دهر
میزنم بر فرق تاج پادشاهی سنگ دهر
غالبم از عجز طاقت هرکجا در جنگ دهر
هیچ اما در طلسم قدرت نیرنگ دهر
چون عدم کاری نتوانم اگر خواهم کنم
*****
تازه گردد هر دمم فطرت ازین جام کهن
قدرت ایجاد است چندانی که دانی فکر من
گلشنی از گلخنی ورز گلخنی سازم چمن
صنعتی دارد خیال من که در یک دمزدن
عالمی را ذره سازم ذره را عالم کنم
*****
رمز صد خورشید تابان در دم کلک من است
گوهران ناب دانش جمع در سلک من است
گنجهای شایگان خسروی ملک من است
حکم تقدیر دیگر در پردۀ کلک من است
هر لئیمی را که خواهم بی کرم حاتم کنم
*****
گرنیارد در شمار هرزه لافی های وهم
رخنه نارد بر یقین گر موشگافی های وهم
رنگ تحقیق ار نگیرد برخلافیهای وهم
ننگ همت گر نباشد پوچ بافی های وهم
بر سماروقی نویسم جاه و چتر جم کنم
*****
نیست جز لاف اندرین میدان دم خنجر کشی
بر کشیدن دشنه و شمشیر و تیر و ترکشی
به که از دریای حق آبی زنم بر آتشی
تا خجالت بشکند باد بروت سرکشی
موی چینی بر علم های شهان پرچم کنم
*****
چون صدف گوهر فروش روی ساحل میشود
شعلۀ خورشید عرفان شمع محفل میشود
بر مس قلب ار رسد اکسیر کامل میشود
از صفا آئینه دار یک جهان دل می شود
سنگ و خشتی را که من با نقش خود محرم کنم
*****
هردنی از التفاتم میشود ذوالاحترام
گردد از نیم نگه نظاره ام فاییز مرام
گنگ گردد در بلاغت همچو سحبان خوش کلام
بس که در ساز کلامم فیض آگاهیست عام
محرم انصاف گردد گر کسی را دم کنم
*****
بیخبر نگذشت باید از خم پرجوش شرم
خفته ایمان از حیا در نقطۀ مغشوش شرم
کرده خاکستر نشینم شعلۀ خاموش شرم
عبرت ایجاد است بیدل تنگی آغوش شرم
بی گریبان نیستم هرچند مژگان خم کنم
*****