که ای بلند نظر شاهباز سدره نشین
نشیمن تو نه این کنج محنت آباد است
مجو درستی عهد از جهان سست نهاد
که این عجوزه عروس هزار داماد است
این دم صبح، حافظ خواجه شمس الدین محمد، این دیکتاتور سخن نغز پارسی، امپراطور زورگوی آفرینش مستورانۀ محبت و وفا، این سلطان تهی دست بدون زر و زور، و این پهلوان ناخوابیدۀ معرکۀ غزل، در حالیکه ممکن در بهشت خدا، با فردوسی و سعدی و بیدل و جامی و نظامی و انوری و فرخی و دقیقی و سنایی و هزاران دیگر مجلس آرایی داشته بوده اند، لمحۀ مختصری را با حضور ملکوتی روح… پاکش، مرا همدم این غزلش ساخت:
بیا که قصر امل سخت سست بنیاد است
بیار باده که ایام عمر برباد است
غلام همت آنم که زیر چرخ کبود
ز هرچه رنگ تعلق پذیرد آزاد است
چگویمت که به میخانه دوش مست و خراب
سروش عالم غیبم چه مژده ها داده است
که ای بلند نظر شاهباز سدره نشین
نشیمن تو نه این کنج محنت آباد است
ترا زکنگرۀ عرش میزنند صفیر
ندانمت که درین دامگه چه افتاده است
نصیحتی کنمت یاد گیر و در عمل آر
که این حدیث ز پیر طریقتم یاد است
غم جهان مخور و پند من مبر از یاد
که این لطیفۀ عشقم ز رهروی یاد است
رضا به داده بده و ز جبین گره بگشای
که بر من و تو در اختیار نگشاده است
مجو درستی عهد از جهان سست نهاد
که این عجوزه عروس هزار داماد است
نشان عهد و وفا نیست در تبسم گل
بنال بلبل بیدل که جای فریاد است
حسد چه میبری ای سست نظم بر حافظ
قبول خاطر و لطف سخن خداداد است