جمشید شعله
این چراغ مرده برق شمع طور ایمن است
بزم امکان روشن است از شعلۀ سیال دل
تختۀ شطرنج هستی دانه ها دارد به پیش
به که نگزینی ز غفلت جز همان یک چال دل
جمشید شعله اکثرا در آثار منظومش، واژه ها و معماهای هستی را مطرح و دنبال حقایق زندگی انسان میگشت. سوالات، نقش ها و طرح های جامعی استدلال گونه یی هم سطح و عمق آثار و اندیشه های او را آزمون کرده است. اینک با عنوان “دو دم سرگرمی با حضرت دل” ازوی میخوانیم”
دو دم سرگرمی با حضرت دل!
__________________
دوش بنهادم سر اندیشه زیر بال دل
رفتم از خود در طلسم حیرت احوال دل
کارگاه آفرینش، طرفه نقشی بسته است
بر بناء داغ و خون طرح تعالی العال دل
عالم نیرنگ، نه یک قطره خون تیره رنگ
فکر در خون می طپد زین سحرکار اشکال دل
نه فلک یک ذرۀ رقاص دور مرکزش
هفت بحر بیکران یک قطره از کانال دل
در سویدایش همان اسرار جام جم نهان
جلوه گر آئینه اسکندر از تمثال دل
دل کجا؟ گنجینۀ اسرار هستی در نهفت
راز مرموز جهان ها آشکار از فال دل
جنستانها ازین یک دانه میاید به بار
میفروشد حسن صدجا ناز از یک خال دل
در گشاد این طلسم بسته فطرت دنگ ماند
داغ شد اندیشه ها و حل نشد اشکال دل
زخمۀ ساز حدوث و نغمۀ راز قدوم
بر نمیخیزد به جز از بزم قیل و قال دل
زین تلسکوپ است کشف راز اجرام سپهر
سیر نه افلاک در یک چشمک غربال دل
در مزاج مردمی زینجاست درک اعتدال
هوش گو نبض سلامت گیرد از تبخال دل
توسن گردون مسیرش را فلک ها پی سپر
کنگر نه قصر گردون ساحۀ پامال دل
عرصه گاه کاینات و سهمگین اجرام او
حیرتی دارم چون گنجد به یک مثقال دل
ذرۀ کو صدجهان خورشید دارد در بغل
چرخ و انجم روشن است از پرتو اشعال دل
تشنکام شوق زین میخانه فیض نشئه یافت
شور مستی نقش بست از جام مالامال دل
بانگ الهامش به یک دم میرسد از بام چرخ
رادیو هیچ است بشنو شورش گریال دل
خضر مارا زندگی از آب حیوان تهمت است
جرعۀ نوشین چشید از چشمۀ زلال دل
مشت خاک تیره از نیروی او عرش آشیان
مرحبا زین شهپر جبریل یعنی بال دل
ای خوش آن کو نشئه یابد از می ارسال دل
این چراغ مرده برق شمع طور ایمن است
برق امکان روشن است از شعلۀ سیال دل
بر فریب دلبری ها نفس خودکامت کشد
دل مده بروی که میگردد خر دجال دل
تختۀ شطرنج هستی دانه ها دارد به پیش
به که نگزینی ز غفلت جز همان یک چال دل
در دم شوت هوسها روز و شب دست به دست
میخورد صد گول هردم توپ والیبال دل
بی ابا برداشت باری را که گردون برنداشت
حاش الله همت مردانۀ حمال دل
بیخبر مگذر ازین ویران بنای فیض بار
کز مخفی نقد حال تست از اثقال دل
آنچه برخود داشتیم از دیگران جستیم حیف
نامدیم از هرزه گردی یک قدم دمبال دل
می ندانی کاین تقدس آشیان ماوای کیست
جلوه گاه ناز جانان منزل اجلال دل
مظهر هستی مطلق، مطلع انوار حق
بی نشانی را نشان ز آئینۀ تمثال دل
مرکز اسرار قدرت مهبط آثار قدس
منبع نور هدا اینست شرح حال دل
روی خاک گلخنش از صحن گلشن خوشتر است
کاش یکدم بغنوی در کنج فارغبال دل
روشن از وی راه ظلمت خانۀ اوهام و ظن
سر اخفای حقایق مستدل از دال دل
هرچه میجویی بجوی و هرچه میخواهی بخواه
برگشاد مشکلات خویش از حلال دل
بر در دل زن بگردان روی از هر در که نیست
فتح ابواب سعادت جز در آمال دل
آدمی را دل همان نیروی استعداد اوست
ای شگفت از قوت خلاقۀ اعمال دل
میشود از جبرئیل و نوریان والامقام
گر کند خاکی نهادی جهد در اکمال دل
غرۀ جاه و هوای پوچ ننگ همت است
کاش بگذاری سر اندرسایۀ اقبال دل
بر تصرف چند پیچد فکر ملک و مال دهر
میتوان گشتن دوروزی در پی اموال دل
نغمه سنج پردۀ اوهام حرص و آز را
کی رسد فیض سروش بی زبان لال دل
نسخۀ لوح القلم را سینه دارد در بغل
ترجمان کشف اسرار حقایق خال دل
ساز این شور قیامت بر بنای خامشیست
ورنه گوش دهر کر میگردد از غلغال دل
خاک گشتم در سراغ این بهشت آرزو
ای خوش آن رهرو که گامی زد به استقبال دل
وای از آن نقصان بنا دکان که سودی برنداشت
زین سعادت مایۀ ارزان مطاع مال دل
از صفای طینت این آئینه را روشنگریست
هان نگردد وهم کلفت باعث اخلال دل
جبهه برخاک در دل نه بجو کام مراد
طرف عیش جاودان بند از امید فال دل
بر در دل پاسبان عشق به بگماشتن
نفس سرکش از هواجس می شود قتال دل
شهریار روح اعظم را مزین پایتخت
صدق و اخلاص و محبت وانهمه عمال دل
پایگاه رزم ها و جایگاه بزم ها
پادشاه روح را آن خسرو فعال دل
هرزه بر اوهام پیچیدن مجال عقل نیست
صید عشق ما فتد ای کاش در چنگال دل
داغ شد واسوخت گردید آب و خون گشت و چکید
ای ستمگر یک نظر بر ما کن و احوال دل
دل نتنها برد دلبر دین و دانش هم نماند
تا کجا بر بیدلی گردی به پرس و پال دل
بیش ازینت کشف اسرار دل داناست دل
از طلسم حیرت بیدل بجو اکمال دل
دمزدن زین پرده باشد پیشۀ صاحبدلان
“شعلۀ” بیدل چه داری انقدر جنجال دل ؟
این چراغ مرده برق شمع طور ایمن است
بزم امکان روشن است از شعلۀ سیال دل
تختۀ شطرنج هستی دانه ها دارد به پیش
به که نگزینی ز غفلت جز همان یک چال دل
جمشید شعله اکثرا در آثار منظومش، واژه ها و معماهای هستی را مطرح و دنبال حقایق زندگی انسان میگشت. سوالات، نقش ها و طرح های جامعی استدلال گونه یی هم سطح و عمق آثار و اندیشه های او را آزمون کرده است. اینک با عنوان “دو دم سرگرمی با حضرت دل” ازوی میخوانیم”
دو دم سرگرمی با حضرت دل!
__________________
دوش بنهادم سر اندیشه زیر بال دل
رفتم از خود در طلسم حیرت احوال دل
کارگاه آفرینش، طرفه نقشی بسته است
بر بناء داغ و خون طرح تعالی العال دل
عالم نیرنگ، نه یک قطره خون تیره رنگ
فکر در خون می طپد زین سحرکار اشکال دل
نه فلک یک ذرۀ رقاص دور مرکزش
هفت بحر بیکران یک قطره از کانال دل
در سویدایش همان اسرار جام جم نهان
جلوه گر آئینه اسکندر از تمثال دل
دل کجا؟ گنجینۀ اسرار هستی در نهفت
راز مرموز جهان ها آشکار از فال دل
جنستانها ازین یک دانه میاید به بار
میفروشد حسن صدجا ناز از یک خال دل
در گشاد این طلسم بسته فطرت دنگ ماند
داغ شد اندیشه ها و حل نشد اشکال دل
زخمۀ ساز حدوث و نغمۀ راز قدوم
بر نمیخیزد به جز از بزم قیل و قال دل
زین تلسکوپ است کشف راز اجرام سپهر
سیر نه افلاک در یک چشمک غربال دل
در مزاج مردمی زینجاست درک اعتدال
هوش گو نبض سلامت گیرد از تبخال دل
توسن گردون مسیرش را فلک ها پی سپر
کنگر نه قصر گردون ساحۀ پامال دل
عرصه گاه کاینات و سهمگین اجرام او
حیرتی دارم چون گنجد به یک مثقال دل
ذرۀ کو صدجهان خورشید دارد در بغل
چرخ و انجم روشن است از پرتو اشعال دل
تشنکام شوق زین میخانه فیض نشئه یافت
شور مستی نقش بست از جام مالامال دل
بانگ الهامش به یک دم میرسد از بام چرخ
رادیو هیچ است بشنو شورش گریال دل
خضر مارا زندگی از آب حیوان تهمت است
جرعۀ نوشین چشید از چشمۀ زلال دل
مشت خاک تیره از نیروی او عرش آشیان
مرحبا زین شهپر جبریل یعنی بال دل
ای خوش آن کو نشئه یابد از می ارسال دل
این چراغ مرده برق شمع طور ایمن است
برق امکان روشن است از شعلۀ سیال دل
بر فریب دلبری ها نفس خودکامت کشد
دل مده بروی که میگردد خر دجال دل
تختۀ شطرنج هستی دانه ها دارد به پیش
به که نگزینی ز غفلت جز همان یک چال دل
در دم شوت هوسها روز و شب دست به دست
میخورد صد گول هردم توپ والیبال دل
بی ابا برداشت باری را که گردون برنداشت
حاش الله همت مردانۀ حمال دل
بیخبر مگذر ازین ویران بنای فیض بار
کز مخفی نقد حال تست از اثقال دل
آنچه برخود داشتیم از دیگران جستیم حیف
نامدیم از هرزه گردی یک قدم دمبال دل
می ندانی کاین تقدس آشیان ماوای کیست
جلوه گاه ناز جانان منزل اجلال دل
مظهر هستی مطلق، مطلع انوار حق
بی نشانی را نشان ز آئینۀ تمثال دل
مرکز اسرار قدرت مهبط آثار قدس
منبع نور هدا اینست شرح حال دل
روی خاک گلخنش از صحن گلشن خوشتر است
کاش یکدم بغنوی در کنج فارغبال دل
روشن از وی راه ظلمت خانۀ اوهام و ظن
سر اخفای حقایق مستدل از دال دل
هرچه میجویی بجوی و هرچه میخواهی بخواه
برگشاد مشکلات خویش از حلال دل
بر در دل زن بگردان روی از هر در که نیست
فتح ابواب سعادت جز در آمال دل
آدمی را دل همان نیروی استعداد اوست
ای شگفت از قوت خلاقۀ اعمال دل
میشود از جبرئیل و نوریان والامقام
گر کند خاکی نهادی جهد در اکمال دل
غرۀ جاه و هوای پوچ ننگ همت است
کاش بگذاری سر اندرسایۀ اقبال دل
بر تصرف چند پیچد فکر ملک و مال دهر
میتوان گشتن دوروزی در پی اموال دل
نغمه سنج پردۀ اوهام حرص و آز را
کی رسد فیض سروش بی زبان لال دل
نسخۀ لوح القلم را سینه دارد در بغل
ترجمان کشف اسرار حقایق خال دل
ساز این شور قیامت بر بنای خامشیست
ورنه گوش دهر کر میگردد از غلغال دل
خاک گشتم در سراغ این بهشت آرزو
ای خوش آن رهرو که گامی زد به استقبال دل
وای از آن نقصان بنا دکان که سودی برنداشت
زین سعادت مایۀ ارزان مطاع مال دل
از صفای طینت این آئینه را روشنگریست
هان نگردد وهم کلفت باعث اخلال دل
جبهه برخاک در دل نه بجو کام مراد
طرف عیش جاودان بند از امید فال دل
بر در دل پاسبان عشق به بگماشتن
نفس سرکش از هواجس می شود قتال دل
شهریار روح اعظم را مزین پایتخت
صدق و اخلاص و محبت وانهمه عمال دل
پایگاه رزم ها و جایگاه بزم ها
پادشاه روح را آن خسرو فعال دل
هرزه بر اوهام پیچیدن مجال عقل نیست
صید عشق ما فتد ای کاش در چنگال دل
داغ شد واسوخت گردید آب و خون گشت و چکید
ای ستمگر یک نظر بر ما کن و احوال دل
دل نتنها برد دلبر دین و دانش هم نماند
تا کجا بر بیدلی گردی به پرس و پال دل
بیش ازینت کشف اسرار دل داناست دل
از طلسم حیرت بیدل بجو اکمال دل
دمزدن زین پرده باشد پیشۀ صاحبدلان
“شعلۀ” بیدل چه داری انقدر جنجال دل ؟